جستجو

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 23
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 40
بازدید ماه : 39
بازدید کل : 18284
تعداد مطالب : 193
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



موضوع : <-CategoryName-> داستان خنده دار2
:: نويسنده : محسن ?? تاريخ : شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:داستان خنده دار2,

 

یک بنده خدایی ، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد. 

 

نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت: - خدایا ! میشود تنها آرزوى

 

مرا بر آورده کنى؟ ناگاه، ابرى سیاه، آ سمان را پوشاند و رعد وبرقى درگرفت و در هیاهوى رعد و

 

برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت: چه آرزویى دارى اى بنده محبوب من؟مرد،

 

سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت: - اى خداى کریم! از تو مى خواهم جاده اى بین

 

کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !!

 

از جانب خداى متعال ندا آمد که:- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و

 

مى توانم خواهش ترا برآورده کنم، اما، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است؟ هیچ میدانى

 

که باید ته اقیانوس آرام را آسفالت کنم ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود؟

 

من همه اینها را مى توانم انجام بدهم، اما آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى؟ مرد، مدتىبه فکر

 

فرورفت،آنگاه گفت:

 

 اى خداى من ! من از کار زنان سر در نمى آورم! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا مى گریند؟

 

میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان

 

زنان را خوشحال کرد؟

 

صدایی از جانب باریتعالى آمد که: اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى، دو بانده باشد یا چهار بانده ؟؟!!  

                             نیشخند قهقهه نیشخند قهقهه نیشخند قهقهه

 

موضوع : <-CategoryName-> داستان خنده دار
:: نويسنده : محسن ?? تاريخ : شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:داستان خنده دار اما بد,

 
مردی جوان در راهروی بیمارستان ایستاده ، نگران و مضطرب در انتهای کادر در
 
 بزرگی دیده می شود با تابلوی اتاق عمل . چند لحظهبعد در اتاق باز و دکتر جراح
 
 با لباس سبز رنگ از آن خارج می شود . مرد نفسش را در سینه حبس می کند .
 
 دکتر به سمت او می رودمرد با چهره ای آشفته به او نگاه می کند . دکتر: واقعاً
 
 متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کردیم تا همسرتون رو نجات بدیم . اما به علت
 
شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون برای همیشه فلج شده . ما ناچار شدیم هر
 
 دو پا رو قطع کنیم، چشم چپ رو هم تخلیه کردیم . بایدتا آخر عمر ازش پرستاری کنی،
 
 با لوله مخصوص بهش غذا بدی . روی تخت جابجاش کنی، حمومش کنی، زیرش رو
 
 تمیز کنی و باهاشصحبت کنی . اون حتی نمی تونه حرف بزنه، چون حنجره اش رو
 
 برداشتیم ؛ مرد سرش گیج می رود و چشمانش سیاهی می رود . با دیدن 
 
این عکس العمل، دکتر لبخندی می زند و دستش را روی شانه مرد می گذارد و ...
 
.
 
 
.
دکتر: هه !! شوخی کردم ، زنت همون اولش مرد ؟ نیشخند نیشخند
 

 

 

موضوع : <-CategoryName-> دردسر رستوران باکلاس رفتن (طنز)
:: نويسنده : محسن ?? تاريخ : جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:دردسر رستوران باکلاس رفتن (طنز),

چرا نباید به یک رستوران 5 ستاره رفت ؟


گارسون : چه میل دارید؟ آب میوه؟ سودا؟ شکلات؟ مایلو (شیر شکلات)؟ یا قهوه؟

مشتری : لطفا یک چای !

گارسون : چای سیلان؟ چای گیاهی؟ چای بوش؟ چای بوش و عسل؟ چای سرد یا چای سبز؟

مشتری: سیلان لطفا

گارسون: چه جور میل دارید؟ با شیر یا بدون شیر؟

مشتری: با شیر لطفا

گارسون: شیر؟ پودر شیر یا شیر غلیظ شده؟

مشتری: شیر غلیظ شده لطفا

گارسون: شیر بز، شیر شتر یا شیر گاو؟

مشتری: لطفا شیر گاو.

گارسون: شیر گاوهای مناطق قطبی یا شیر گاوهای آفریقایی؟

مشتری: فکر کنم چای بدون شیر بخورم بهتره

گارسون: با شیرین کننده میل دارید یا با شکر یا با عسل؟

مشتری: با شکر

گارسون: شکر چغندر قند یا شکر نیشکر؟

مشتری: با شکر نیشکر لطفا

گارسون: شکر سفید، قهوه ای یا زرد؟

مشتری: لطفا چای را فراموش کنید فقط یک لیوان آب به من بدهید

گارسون: آب معدنی یا آب بدون گاز؟

مشتری: آب معدنی

گارسون: طعم دار یا بدون طعم؟

مشتری: ای بمیـــــــــــری الهــــــــی!!

ترجیح میدم از تشنگی بمیرم فقط به شرط اینکه تو خفه شی و گورتو گم کنی

 

:: نويسنده : محسن ?? تاريخ : جمعه 20 ارديبهشت 1392برچسب:,

داستان کوتاه مردی که فقط می خواست بگوید سیب

 

می خواست برود، ولی چیزی او را پایبند کرده بود. می خواست بماند، ولی چیزی او را به سوی خود می کشید. می خواست بنویسد، قلمی نداشت، می خواست بایستد، چیزی او را وادار به نشستن می کرد.می خواست بگوید، لبان خشکیده اش نمی گذاشتند. می خواست بخندد، تبسم در صورتش محو می شد. می خواست دست بزند و شادی کند، ولی دستانش یاری نمی دادند. می خواست نفس عمیقی بکشد و تمام اکسیژن های هوا را ببلعد، اما چیزی راه تنفسش را بسته بود. می خواست آواز سر دهد، نغمه اش به سکوت مبدل شد. می خواست پنجره ی کلبه اش را باز کند و از دیدن زیباییها لذت ببرد ، اما با اینکه پنجره با او فاصله ای نداشت این کار برایش غیر ممکن بود. می خواست بی پروا همه چیز را تجربه کند ولی دیگر فرصتی وجود نداشت. می خواست پرنده ی زندانی در قفس را پرواز دهد ولی ناتوان بود. می خواست گلی بچیند و به کسی که به او خیره شده بود بدهد دستش جلو نمی رفت. می خواست به همه بگوید دوستشان دارد و عاشقشان است لبش گشوده نمی شد، می خواست ستاره های آسمان را بشمارد و هنگام عبور شهاب آرزو کند که کاش روزهای رفته بر گردند. آخر او عکسی در قابی کهنه بود که توان هیچ کاری را نداشت می خواست حداقل لبخندی به لب داشته باشد اما لبانش خشکیده بود. یادش افتاد کاش وقتی عکاس گفت "بگو سیب" از دنیا گله نمی کرددلش می خواست اگر نمی تواند هیچ کاری بکند فقط بگوید سیب..